در مقاله “گوهر در شعرِ شُعرایِ پارسی گوی” به اشعاری می پردازیم که واژه گوهر در آن آمده است.
-
حافظ شیرازی
- «گوهر» در غزلیات حافظ شیرازی
- آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است - صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست - حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست - یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست - چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد - چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد - گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد - چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد - تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد - زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد - کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد - گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد - مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند - گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند - گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند - یاد باد آن که به اصلاح شما می شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود - گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود - گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود - به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید - گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید - معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر - تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک - حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم - بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم - گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم - چون می رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم - دوستان عیب من بی دل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری می جویم - ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو - دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری - ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری - نصیحت گوش کن کاین در بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری - گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می داری - تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
- آن شد که بار منت ملاح بردمی
- «گوهر» در غزلیات حافظ شیرازی
-
سعدی شیرازی
- «گوهر» در غزلیات سعدی شیرازی
- وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر به دریا می برد - سعدی دل روشنت صدف وار
هر قطره که خورد گوهر آورد - گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود - پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک
سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود - دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار - من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس - گر تو به حسن افسانه ای یا گوهر یک دانه ای
برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را - ای شیخ نمیبینی این گوهر شیخی را
این شعشعه نو را این جاه و جلالت را - زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا - خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی
پرگوهر و روتلخ همیباش چو دریا - بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را
لعل گشته سنگها و ملک گشته حالها - من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو
که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را - زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور
ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را - جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را - تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را - ای کف چون بحر گوهرداد تو
از کف پایم بکنده خارها - از بحر لامکان همه جانهای گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جانها - دریا به جوش از تو که بیمثل گوهری
کهسار در خروش که ای یار غار ما - گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم
اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا - ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
دلتنگ کی بود که دلارام در کش است - جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست - گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست - هر آن فریب کز اندیشه تو میزاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابینست - چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست - همیشه کشتی احمق غریق طوفانست
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست - از تو اگر سنگ رسد گوهرستند
- نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود
همه گویا همه جویا همگی جانور آید - همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد - عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند - آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند
چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند - گوهر از هر طرفی میتابد
پای کوبان سوی جان میآید - یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا
کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد - آن سو که میوهها را این پختگی رسیدست
آن سو که سنگها را اوصاف گوهر آمد - تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته
گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد - ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری
آن جا حدیث زر به خروار میرود - هر دل که تشنهست به دریا همیبرند
وان را که گوهرست گهرها همیدهند - گوهر مزاد کرد که این را کی میخرد
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید - شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود - کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد
اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد - سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند - ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیک همچو صدف بیخبر ز گوهر عید - چو مهرها که شود محو نطع آن گوهردلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
شود آن سنبله خشک از او گوهربار - چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار - برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست
نیک عجب گوهرست نیک پر از شور و شر - چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر - گوهر اشکم نگر از رشک عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس - چون گوهری ناسفتهام فارغ ز خام و پختهام
در سایهات خوش خفتهام سرمست از آن افیون خوش - بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش - چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش - میگو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش - هر که در دیده عشاق شود مردمکی
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش - ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش - در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش - گوهر چشم و دل رسول حقست
حلقه گوش ساز پیغامش - ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم - ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه
زیرا که بیحقه و صدف رخشانتر آید گوهرم - عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمدهام تا که به ایمان برسم - گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را
درون عز فلک دارم برون ذل زمین دارم - تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم - اندر جبل صالح کانی است ز گوهر
زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم - دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم - تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم - شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم - ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار
ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم - تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن
ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم - شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم - گوهری را زیر مرمر می کشم
مرمری را لعل و گوهر می کنم - امن دو عالم تویی گوهر آدم تویی
هین که رسید از حبش بر سر کوی حشم - شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم اسپ تو را ما جویم - بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم - از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم - بیهوشی جانهاست این یا گوهر کانهاست این
یا سرو بستانهاست این یا صورت روح الامین - خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من - خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن
دامن گشا گوهرستان کی دیدهای امساک من - دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من - عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان
خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر از این - زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر
زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن - خیالت را نشانیها زر و گوهرفشانیها
کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن - برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
جهندهست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن - درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر
او ننگ چرا دارد از در به در افتادن - مرا بحر صفا گفت که کامی نرسد مفت
گر آن گوهر با توست صدف را هله بشکن - تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین - عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن - خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زانک در عزت به جای گوهر کانی است آن - عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن - گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان باقیان را برشکن - گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد
آتش کن آب او را در در و گوهرش زن - آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن - چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین - ای خضر راستین گوهر دریاست این
از تو در این آستین همچو فراویز من - جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان - ای هفت دریا گوهر عطا کن
وین مسها را پرکیمیا کن - بربند دهان غماز مشو
غماز بس است آن گوهر من - گوهر طاعت شد از آن کیمیا
زلت و انکار و جنایات من - کفر من و گوهر ایمان من
جرم من و واعظ و قصاص من - از جام رحیق او مست است عشیق او
پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو - جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او
همچو گوهر تافته از عین کان این است او - ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدفها گوهرافشانت کنم نیکو شنو - ای بمرده هر چه جان در پای او
هر چه گوهر غرقه در دریای او - آخر چه بودهای و چه بودهست اصل تو
آخر چه گوهری و چه بودهست کان تو - از او مدزد بجز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او - خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا کوفته - عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا
جان وصف گهر گویا زینها همه گوهر به - و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید
از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته - ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته
گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته - دو کف به سوی دعا سوی بحر میرانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته - عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند
گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری - ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری - ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین
مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی - مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری - مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند
شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری - ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهای - آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری - دولت سنگ پارهای گر چه بیافت چارهای
در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری - سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم
جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی - بر این صورت چه میچفسی ز بیمعنی چه میترسی
چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر چه اندیشی - زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر
تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانهای ساقی - چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر
برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی - چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان
چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری - یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی - بسی دلها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی - صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر
یک جو نبری زین دو بیکوشش و اسبابی - و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر
از دیو و پری برده صد گوی به عیاری - جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره
وز گوهر چون گویم چون غیرت عمانی - چیزی که تو را باید افلاک همان زاید
گوهر چه کمت آید چون در تک دریایی - در خاک میامیز که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز که تو شکر و شیری - طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی - نه آن گوهر که از دریا برآمد
نه آن دریا که آرامد زمانی - گوهر تو و این جهان چو حقه
باده تو و جام زندگانی - از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی - چون ز پیش رشتهای در لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر از میان خارهای - آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایهای
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهای - تویی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو
تویی بحر بیکرانه ز صفات کبریایی - هر روز خطبهای نو هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی - دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی - زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید
بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی - دریا بدیدهایم که در وی گهر بود
دریا درون گوهر کی کرد باوری - ای جان تو در گزینش جانها چه میکنی
وی گوهری فزوده ز دریا چگونهای - ما همه یک گوهریم یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم زین فلک منحنی - هزار جان مقدس هزار گوهر کانی
فدای جاه و جمالت که روح بخش جهانی - سری ز روزن درکن وثاق پرشکر کن
جهان پر از گوهر کن بیا ز ما باور کن - روحها دریادان، جسمها کفها دان
تو بیا، ای آنک گوهر دریایی - از این ساحل آب و گل درگذر
به گوهر سفر کن که دریا تویی - اگر تو از دل و جان دوستداری
کسی کو گوهرش نبود بهایی - گهی آفتابی ز بالا بتابی
گهی ابرواری چو گوهر بتابی
-
«گوهر» در دیوان شمس – رباعیات مولوی
- ای داده بنان گوهر ایمانی را
داده بجوی قلب یکی کانی را - با عشق نشین که گوهر کان تو است
آنکس را جو که تا ابد آن تو است - آزادهدلان زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان زکانی دگر است - بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد
بیجان جهان جان و جهان تنگ آمد - این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید - این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید - گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز
ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز - ای سنبل پرتاب ز تو درتابم
ای گوهر کمیاب ترا کی یابم - ور میخواهی که کان گوهر باشی
دل را بگشای و سینه را دریا کن - مقصود تو گوهر است بشتاب و بجو
زو جوش کنی کن بسوی گوهر زو - تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمهی نانی نانی - ور راه به سوی گوهر ما بودی
هر قطره ز جوش همچو دریا بودی - گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گردون چه بود بر در او سرهنگی - سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد - سرمایهی گوهران این چهار
برآورده بیرنج و بیروزگار - روان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز - نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به آتش ز آهن جدا کرد سنگ - به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند - بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم - همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار - چو ناسفته گوهر سه دخترش بود
نبودش پسر دختر افسرش بود - ز گوهر یمن گشت افروخته
عماری یک اندردگر دوخته - که از گوهر بد نیاید مهی
مرا دل همی داد این آگهی - همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همی تاج را گوهر اندر شاخت - چه با مهد زرین به دیبای چین
بگوهر بیاراسته همچنین - گرین کودک از پاک پشت منست
نه از تخم بد گوهر آهرمنست - غلامان رومی به دیبای روم
همه گوهرش پیکر و زرش بوم - به دیبا و گوهر بیاراسته
بسان بهشتی پر از خواسته - درم خواست و دینار و گوهر ز گنج
گرانمایه دیبای زربفت پنج - شده بام از آن گوهر تابناک
به جای گل سرخ یاقوت خاک - بدانست کز گوهر اژدهاست
و گر چند بر تازیان پادشاست - دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآمیخته باشد از بن ستم - بدو گفت ای شسته مغز از خرد
ز پرگوهران این کی اندر خورد - یکی تاج پرگوهر شاهوار
ابا طوق و با یاره و گوشوار - اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندر خوریم - همه سام را آفرین خواندند
پس از جام گوهر برافشاندند - بترسم ز آشوب بد گوهران
به ویژه ز گردان مازنداران - غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام - به شاهی نشست از برش کیقباد
همان تاج گوهر به سر برنهاد - ابر کردگار آفرین خواندند
برو زر و گوهر برافشاندند - به جای درم زر و گوهر دهیم
سپاسی ز گنجور بر سر نهیم - ازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست - فرستادمش زر و گوهر بسی
بر مادر او به دست کسی - سخن گفت ناگفته چون گوهرست
کجا نابسوده به سنگ اندرست - ز دینار و از بدرههای درم
ز دیبای و از گوهر بیش و کم - به سودابه فرمود تا پیش اوی
نثار آورد گوهر و مشک و بوی - گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی - بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود - درم نیز چندان که بودش به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار - ز لشکر همی هر کسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار - نوازندهی رود با میگسار
بیامد بر تخت گوهرنگار - ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست
که یاد آمدم زان سخنهای راست - شبان نیست از گوهر تو کسی
و زین داستان هست با من بسی - خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار - از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست - یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار - همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار - ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار - چنین گفت با گیو کای برده رنج
ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج - ز گوهر که پرمایهتر یافتند
ببردند چندانک برتافتند - کسی کاو بود شهریار زمین
هنر باید و گوهر و فر و دین - یکی تاج با یاره و گوشوار
یکی طوق پر گوهر شاهوار - به شاهی برو آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند - می آورد و رامشگران را بخواند
همه شب همی زر و گوهر فشاند - بیامد نشست از بر پیل شاه
نهاده بسر بر ز گوهر کلاه - یکی طوق پر گوهر شاهوار
فروهشته از تاج دو گوشوار - وزانجا بیامد به جای نشست
گرفته چنان جام گوهر به دست - پرستار و آن جامهی زرنگار
بیاورد با گوهر شاهوار - تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند - بدان چشمه آمد کجا خفته بود
بران دیو بدگوهر آشفته بود - تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر - همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یارهی گیو گوهرنگار - ز هر گونه گوهر برو ریختند
همه یک بدیگر برآمیختند - جفاپیشه بدگوهر افراسیاب
ز کینه نیاید شب و روز خواب - ز اسپان پرمایه و گوهران
ز دیبا و دینار وز افسران - بیاراست ایوان گوهرنگار
نهادند خوان و می خوشگوار - یکی گوهری از میان برگزید
که چشم خردمند زان سان ندید - کتایون بیاندازه پیرایه داشت
ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت - بسی هدیه بگزید با آن ز گنج
ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج - غلام و پرستار رومی هزار
یکی طوق پر گوهر شاهوار - چو بند روان بینی و رنج تن
به کانی که گوهر نیابی مکن - یکی طاس پر گوهر شاهوار
ز دینار چندی ز بهر نثار - دگر پنج هرگونهیی گوهران
یکی تخت زرین و تاج سران - صد از مشک و ز عنبر و گوهران
صد از تاج وز نامدار افسران - می آورد و رامشگران را بخواند
بسی زر و گوهر بریشان فشاند - نمانم که بادی بتو بر وزد
بران سان که از گوهر من سزد - هنر بین و این نامور گوهرم
که از تخمهی سام کنداورم - هم اورند از گوهر کیپشین
که کردی پدر بر پشین آفرین - ازو نیستی گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ - ز کافور وز مشک وز عود تر
هم از عنبر و گوهر و سیم و زر - مرابر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد - تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بدگوهر چارهجوی - ز دینار وز گوهر نابسود
ز تخت وز گستردنی هرچ بود - که این گوهران را چه سازی کنون
که باشد بدین دانشت رهنمون - ببردند داراب را در کنار
نکردند جز گوهر و زر به بار - شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم - بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود - همان سرخ گوهر بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت - زن گازر و شوی و گوهر بهم
شده هر دو از بیم خواری دژم - چو بر تاج شاه آفرین خواندند
بران تخت بر گوهر افشاندند - برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ریخت از دیده خون برکنار - به جام اندرون گوهر شاهوار
بتآرای با افسر و گوشوار - ز زر خایهی ریخته صدهزار
ابا هر یکی گوهر شاهوار - ده استر همه بار دیبای روم
بسی پیکر از گوهر و زر بوم - کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامهی زرنگار - همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهرنگار - دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا - ببردند ز ایران فراوان نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار - ببردند سیصد شتروار بار
همان جامه و گوهر شاهوار - دو صد بارکش خواسته بر نهاد
صد افسر ز گوهر بران سر نهاد - بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت - عقیق و زبرجد بروبر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار - سر پایها چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها - بپرسید خود گوهر از بهر چیست
کش از بهر بیشی بباید گریست - ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی - کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود - بسی نفت و روغن برآمیختند
همی بر سر گوهران ریختند - یکی سرخ گوهر به جای چراغ
فروزان شده زو همه بوم و راغ - برو همگنان آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند - نخستین بفرمود پنجاه تاج
به گوهر بیاگنده ده تخت عاج - دگر گفت ما چون تو باشیم زود
که بودی تو چون گوهر نابسود - بپرسیدش از گوهر و از نژاد
شبان زو بترسید و پاسخ نداد - بیاموختندش هنر هرچ بود
هنر نیز بر گوهرش بر فزود - بیامد خرامان بر اردشیر
پر از گوهر و بوی مشک و عبیر - از ایوان بیامد به کردار تیر
بیاورد گوهر بر اردشیر - کنیزک در گنجها باز کرد
ز هر گوهری جستن آغاز کرد - به دو گوهر از هرکسی برتری
سزد بر تو شاهی و کنداوری - بسی گوهر از گنج بگزید نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز - ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهرهی او ندید - گر از گوهر مهرک نوشزاد
برآمیزد این تخمه با آن نژاد - بسی زر و گوهر به درویش داد
خردمند را خواسته بیش داد - به شاهی برو آفرین خواندند
همه مهتران گوهر افشاندند - ازین بار چیزی کش اندر خورست
همه گوهر و آلت لشکرست - درم بار کردند خروار شست
هم از گوهر و جامهی بر نشست - سرشت تن از چار گوهر بود
گذر زین چهارانش کمتر بود - رکابش دو زرین دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهر آگین بدی - ازین پس ترا هرچ آید به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار - بزرگان برو گوهر افشاندند
بران تاج نو آفرین خواندند - ببخشید اگر چندشان بد گناهکه با گوهر و دادگر بود شاه
- ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز هر بدرهیی بر سرش افسری - سخن بهتر از گوهر نامدار
چو بر جایگه بر برندش به کار - یکی خانهی گوهر آمد پدید
که چرخ فلک داشت آن را کلید - یکی بزمگه ساخت چون نوبهار
بیاراست ایوان گوهرنگار - صد اشتر بد از بهر رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران - بشد آرزو تا به مشکوی شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه - کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران - چو آواز چنگ اندر آمد به گوش
بشد شاه تا خان گوهر فروش - شهنشاه بهرام بود آنک دوش
بیامد سوی خان گوهرفروش - به خروار با نامور گوهرست
همان زر و سیمست و هم زیورست - اگر بشمری گوهر ماهیار
فزون آید از بدرهی شهریار - ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش - نشنید بدان خان گوهر فروش
همه سوی گفتار دارید گوش - به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ - بگوید که بر کوی بر شهر جز
گر از گوهر و زر و دیبا و خز - به لشکر یکی مرد بد شمر نام
خردمند و با گوهر و رای و کام - ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
فزون گشت از اندیشهی تیزویر - همه بوم ما را بدینسان برست
اگر زر و سیمست و گر گوهرست - چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند ز ایوان گوهرنگار - بسی زر و گوهر به درویش داد
نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد - همه ویژه با گوهر و سیم و زر
یکی چتر هندی ز طاوس نر - همی خواست تا گنجها بنگرد
زر و گوهر و جامهها بشمرد - اسیران وز خواسته هرچ بود
ز سیم و زر و گوهر نابسود - ز کسری چنان شاد شد شهریار
که شاخش همی گوهر آورد بار - بداندیش و بیکار و بدگوهرند
بدین زیردستی نه اندر خورند - یکی کاخ کرد اندران شهریار
بدو اندر ایوان گوهرنگار - یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پرگوهر شاهوار - گنهکار هم پیش یزدان تویی
که بد نام و بد گوهر و بد خویی - دو یاره بهاگیر و دو گوشوار
یکی طوق پرگوهر شاهوار - بدو گفت پس نامور شهریار
که بی بدره و گوهر شاهوار - سه گوهر بدان حقه اندر نهفت
چنان هم که دانای ایران بگفت - ببازو نگه کرد وگوهر بدید
کسی رابه نزدیک او برندید - چومرغ سیه بند بازوی بدید
سر در ز آن گوهران بردرید - چوبدرید گوهر یکایک بخورد
همان در خوشاب و یاقوت زرد - که امروز قیصر جوانست و نو
به گوهر بدین مرزها پیشرو - که خاقان نژادست و بد گوهرست
ببالا و دیدار چون مادرست - گرانمایگان را همه خواندند
بر آن تاج نو گوهر افشاندند - همی گوهر افشانی اندر سخن
تو داناتری هرچ باید بکن - همین یاره وطوق واین گوشوار
همین جامهی زر گوهرنگار - هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار - دگر آنک بد گوهر افراسیاب
ز توران بدانگونه بگذاشت آب - همه یک زبان آفرین خواندند
بران تخت زر گوهر افشاندند - جوانی و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان - همان قبله شان برترین گوهرست
که از آب و خاک و هوا برترست - ز زرینه و گوهر شاهوار
ز یاقوت وز جامهی زرنگار - عماری بیاراست زرین چهار
جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر - فرستاد هر کس که بد بردرش
ز گوهر نگار افسری بر سرش - بپوشید پس جامهی شهریار
بیاویخت آن تاج گوهرنگار - چو خسرو فرود آمد از تخت بار
ابا جامهی روم گوهر نگار - ازو مه به گوهر مقاتوره نام
که خاقان ازو یافتی نام و کام - ز دینار وز گوهر شاهوار
ز هرگونه یی آلت کار زار - به بهرام برآفرین خواندند
بسی گوهر و زر برافشاندند - دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاگند و دینار چون صد هزار - همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند - چنین هم به مشکوی زرین من
چه در خانهی گوهر آگین من - همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده - به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ - که او را به مشکوی زرین برند
سوی خانهی گوهر آگین برند - بگوهر همه ریشهها بافته
زبر شوشهی زر برو تافته - ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی - دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود - دهان و برش پر ز گوهر کنم
برین رود سازانش مهتر کنم - به زر سرخ گوهر برو بافته
به زر اندرون رشتهها تافته - ببردند هر دو به گوهر فروش
که این را بها کن بدانش بکوش - تو این گوهران از که دزدیدهای
گر از بنده خفته ببریدهای - چو آن گوهران زاد فرخ بدید
سوی شهریار نو اندر کشید - مرآن گوهران را بها سی هزار
درم بد کسی را که بودی به کار - همان زر و گوهر برو بافته
سراسر یک اندر دگر تافته - چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت
ز هر گوهری گنجها ماله گشت - شمارا به چیزی نبودی نیاز
ز دینار وز گوهر و یوز و باز - همان تشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهر آگین بدی - بران تخت شاهیش بنشاندند
بزرگان برو گوهر افشاندند - نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش - به بد گوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو - که هر چند بر گوهر افسون کنی
به کوشی کزو رنگ بیرون کنی - بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد - پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش - نباید که آن بد نژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید - و گرنه هم اکنون ببرم سرت
نمانم کسی زنده از گوهرت - چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری - به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود - بد اندیشگان را همه برکشید
بدانسان که از گوهر او سزید - تو را گفته بد تخت زرین اوی
همان یارهی گوهر آگین اوی
- ای داده بنان گوهر ایمانی را
-
- وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
- «گوهر» در غزلیات سعدی شیرازی
نظرات کاربران